عشق باورنکردنی من.....

ღ✿☆:♥:عشـــق ممنـــوعღ✿☆:♥:

بــــــی مخاطبــ خاصــ

عشق باورنکردنی من.....

از وقتی کوچیک بودیم باهم بزرگ شدیم مهیار پسرعموم ومیگم خیلی خوب بود. دوران کودکی خیلی باحالی داشتیم خونمون
تقریبا نزدیک هم بود.مهیار وقتی ده سالش بود پدرشو از دست داده بود.پدر ش یعنی عموم یه بیماری خطرناک داشت فکر کنم
سرطان بود پدر مهیار به عنوان معاون شرکت تو شرکت بابام کارمیکرد.مهیار یه پسره فوق العاده بابایی بود.منم خیلی
عموحسینم ودوس داشتم وقتی کوچیک بودم عموحسین همش میگفت مهسیما مثل دخترمه ومی گفت که خیلی دوسم داره.منو
مهیار وقتی کوچیک بودیم همش باهم بودیم خیلی صمیمی بودیم تا اینکه به سن 13تا 15سالگی رسیدیم تقریبا از هم دیگه خجالت
میکشیدیم.یعنی زیاد باهم صمیمی نبودیم مث قدیما من مهیارو دوس داشتم اما فقط درحد داداش یاهمون برادری واصلا غیر این
چیز دیگه ای فکرنمیکردم یعنی اصلا فکرشو نمیکردم  که یه روزی مهیار وارد زندگیم بشه رسیدم به سن 17 سالگی من
ومهیار هم سن وسال بودیم واختلاف سنیمون فقط درحد چند ماه بود.من وقتی 15سالم بود عاشق یه پسره بودم که اصلا
نمیشناختمش ازش خوشم میومد اما خوب هوس دوران نوجوونیم بود اما بااین حال تادوسال به عشقش پایدار بودم بیشتر
دوستام میدونستن وگاهی وقتا برا اینکه سر به سرم به زارن منو بافامیلی اون طرف صدام مکردن اسمش سهیل بود.
این هوس الکیم مث بقیه چیزا تموم شداما تواون موقع من به غیر از سهیل به هیچ پسر دیگه ای فکر نمیکردم خلاصه 17سالمون
بودنمیدونم چرا یه جورایی حس میکردم مهیار بهم فکرمیکنه ویه حسی بهم داره البته فقط من نمیگفتم مامانمم میگفت یه جورایی
باحرکاتش بهم میفهموند که دوسم  داره اما من ازش فاصله میگرفتم دوس نداشتم عاشقش شم برای اینکه خودمو توجیح کنم
میگفتم من لایق بهتراز اونم یا اون مث داداشمه واز این چرت وپرتا  تا اینکه یه وقتایی بهش فکر میکردم واین عشق لعنتی کار
به دست دلم دادمن ومهیار تقریبا تا وقتی که بزرگ شدیم از هم جدا بودیم ینی کاری به کارهم نداشتیم اما نمیدونم چی شد که اون
به طور خیلی فجیهی وارد زندگیم شد به دوستام گفتم اما اونا میگفتن مهسیما تونمیتونی کاری بکنی بخوای نخوای ....گناه داره
سربه سرش نذاره گناه که نکرده عاشق شده توام عاشقش شو.اما من میگفتم نه شاید من اختیار قلب اونو نداشته باشم اما اختیار
قلب خودمو که دارم عاشقش نمیشم به هیچ وجه.بعد از یک ماه یه شماره ناشناس به گوشیم زنگ زد جواب دادم اما حرفی نزد
فوری گوشیو قطع کردم گفتم شاید مث مزاحم های قبلیم باشه توی محلمون تنها دختری بودم که سرووضع درست حسابی داشت

البته دخترای دیگه ای هم بودن  اما هیچکدومشون نه از نظر قیافه ونه ازنظر تیپ وخانواده به من نمیرسیدن این حرف خودم
نبود که فکرکنید دارم ازخودم تعریف میکنم نه حرفی بود که همه میگفتن بهم .آدمی بودم که به هر پسری محل نمیزاشتم یه
جورایی فقط به آدمای خاص محل میزاشتم پیشنهاد های دوستی زیادی هم از فامیلامون وهم از بچه محلامون داشتم اما هموشونو
رد میکردم همه فقط و فقط دنبال شمارم بودن یه جورایی خون به دلشون کردم اما من تو این فامیلا...فقط به مهیار اعتماد داشتم
وفقط وفقط اون شمارمو داشت و هیچ وقتم پیش نیومده بود که بهم اس ام اس بدیم.چون گوشیمو عوض کردم شمارهارو نداشتم که
یه روزی مهیار بهم اس دادو خودش ومعرفی کرد منم خیلی ساده وبیخیال هر چیزی بهش اس میدادم حرف میزدیم وقافل ازاینکه
روز به روزقلبامون داره به هم نزدیکتر میشه بعد 4یا5هفته کاملا وابسته هم شدیم واون شده بود عشقم گاهی وقتا اینقد دلم
براش تنگ میشد که به طور مزاحمی باخط دوستام زنگ میزدم تا فقط صداشو بشنوم اما هیچ وقت جلوش غرورمو زیر پام
نزاشتم  یه چیز خونده بودم خیلی جاب بود نوشته بود"اگه باشنیدن صداش دلت لرزید اگه با بدی هاش فرار نکردی دیگه تمومه ا
ون شده همه زندگیت"آره درست بود اون شده بود همه ی زندگیم بعد از 5،4 ماه باهم بیرون هم میرفتیم.یه بار بهش گفتم مهیار
تو برام مث داداشم بودی اما حالا شدی عشقم وهمه ی زندگیم اونم بهم گفت چقدر بد اما تو خیلی وقتی همه ی زندگیم بودی.یه
بار تو محل یکی از پسرا سر به سرم گذاشت اونم دید ورگ گردنش زد بالا وکتک مالش کرد بد بخت شل وپلش کرده بود
تاجایی که داشت کاربه شکایت واز این حرفا میکشید که با پادر میونی چندتا بزرگتر ومن خوشبختانه حل شد.هیچ کس از ارتباط
منو مهیار خبری نداشت ینی مامانم که اصلا خوش نداشت که احساس منو اون از خواهروبرادری اوج بیشتری بگیره یه روز
بهم زنگ زد گفت مهسیما تو منو دوس داری بهش گفتم مهیار دیوونه شدی حالت خوش نیس خب معلومه که دوست دارم گفت
هرچی بگم قبول میکنی گفتم آره گفتپس آخر هفته برای اینکه نشون بدی دوسم داری شب بیا خونمون واگرنه نه من نه تو
میخوام ........نزاشتم بقیه حرفشو بگه فهمیدم قصدش چیه وچه منظوری داره گفتم نه مهیار من نمیتونم من اهل این کارانیستم
فوری گوشیو قطع کردم وتاتونستم گریه کردم تا خود اخر هفته زنگ میزد تاهمینو بگه اما من هیچ وقت نزاشتم حرفش تموم
بشه بعد اون اخرهفته تا یه ماه باهم ارتباط نداشتیم داشتم دق میکرد یه روز میخواستم بهش زنگ بزنم که بگم قبوله اما غرورم
اجازه نداد بعد که باخودم فکرکردم دیدم که اون خیلی لاشی وعوضی ویجورایی ازش متنفرشدم واز سر لجش بایه پسری که
اصلادوسش نداشتم ازدواج کردم روز عقدم اومدوبهم یه پاکت هدیه داد منم باسردی گرفتم وجلوش پز شوهرمومیدادم تا حالشو
بگیرم تواین یه ماه خیلی لاغر شده بود اصلا مهیار گزشته نبود فکر میکردم واسه دوری از من این بلا سرش اومده وقتی به این
موضوع فکر میکردم دلم ازجاش درمی اومدبعد تموم شدن مراسم ورفتن مهمونا رفتم تواتاقم تا ببین مهیار برام چی گزاشته
وقتی بازش کردم دیدم توپاکت یه نامه اس وتوش نوشته"سلام دختر عمو جون عروسیتو بهت تبریک میگم ظاهرا خیلی دوسش
داری امیدوارم کنارهم خوش بخت بشین میخواستم یه چیزی رو بهت بگم یادته چند روز بهت زنگ میزدم تا یه چیزیو بهت بگم
اما توهیچوقت نزاشتی حرفموبگم ؟متاسفم که درموردم فکر بدکردی اما من فقط میخواستم آخر هفته بیای پیشم تا
خوشحالیموباتوتقصیم کنم اون روز تولد بابام بود من هیچوقت قصدخیانت به تورو نداشتم اما خوشحالم که فهمیدم تو دختر هرزه
ای نبودی یه رازی هم میخواستم اون موقع بهت بگم اما خوشحالم دارم این رازو وقتی میگم که توفرد مورد علاقتو پیداکردی
میخواستم بگم من هیچوقت نمیتونستم خوشبختت کنم  چون مث باباجونم سرطان دارم ودکترم گفته که تا یه ماه دیگه ای میرم
پیشش .................مرسی عزیزم برات آرزوی خوشبختی میکنم و اینم بدون توهمش عشق منی .وقتی نامه روخوندم چشام پراز
اشک بود ونامه خیسه خیس حدود ساعت سه بود که زن عمو باچشم پراز اشک اومد وگفت مهیار از هوش رفته ویخ کرده وقتی
رسوندیمش به بیمارستان که تموم کرده بوحالامن موندم و یه شوهری که هیچ علاقه ای بهش ندارم ویه زندگی که به جای طعم
زندگی طعم مرگ میده و اما مهیار جونم ،عشق من امیدوارم از اون بالا منو ببینی ومنوبخشیده باشی و به زودیه زود منم بیام
پیشتون به عمو حسینمم سلام برسون خداحافظ عشق من..............


نظرات شما عزیزان:

DUYĞU
ساعت18:49---8 مرداد 1393
خيلي حرف است ...
وفادار دست هايي باشي ...
که يک بار هم لمسشان نکرده اي ...!!!


DUYĞU
ساعت18:49---8 مرداد 1393

سلام عزیزم،باور کن اونقد خندیدم ب خودم،ببخش گلم اخه همه از عشقاشون و چطوری اشنا شدن مینویسن فک کردم اینم واقعیست هههههه ، خدا عموتونو حفظ کنه ،داستانو هم واقعا زیبا نوشتی ،ادامه بده موفق باشی گلم
پاسخ:مرسیییی تاوقتی کسایی مث شما پشتمن صدرصد موفق میشم مرسیییی عزیزم



DUYĞU
ساعت14:15---6 مرداد 1393
می توان از آب و از نان ، و از جان خود حتی گذشت
ممکن اما نیست مجنون بود و از لیلا گذشت
عاشقان را جامه ای پوشیدنی جز چشم نیست
یا ز خیر عشق یا میباید از دنیا گذشت . .


DUYĞU
ساعت14:14---6 مرداد 1393
میدونی
عشق همونه که بدونی تو رو واسه خودت میخواد...
نتونه یه ساعت ازت بی خبر باشه...
بدونی تو بدترین شرایط هم باهاته و تنهات نمیذاره...
عشق همونه که میگه:
یا راهی پیدا میکنیم...
یا راهی میسازیم...
همچین عشقایی رو براتون آرزو میکنم...

پاسخ:مرسییییییییییی عزیزم عشق وعاشقی خیلی خوبه فقط کافیه همینایی رو که میگیو باصداقت هم باشه


DUYĞU
ساعت14:13---6 مرداد 1393
سلام گلم،عموتونو خدا رحمت کنه،برا شما هم آرزوی سلامتی و خوشبختی دارم
پاسخ:ببخشید اون داستان بود عمـــــوی من زنداست داستانشم نوشته خودم بود مرسیییی که داستانامو میخونی.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






♥ دو شنبه 6 مرداد 1393 ساعت 1:40 توسط gomnam